خاطرات خانم طراح

ساخت وبلاگ
برف ۱۰_ من واقعا کجا به دنیا اومدم؟ جایی ک قبلا با پدر مادر زندگی میکرد، آسمانش برف داشت. نه همیشه. اما داشت.جایی ک هستیم، مناطق گرمسیری ست. برف را اصلا نمی‌شناسد.تازه دیروز میم گفت، وقت بخاری شده! هفده آذر هوس بخاری کرده!و خانه ی مامان بابا، از اواخر شهریور بخاری دارد تا اواسط فروردین...میدانی خداوندگارا...من خیلی برف ت را دوست دارم. سرمایت را دوست دارم. محبت کن مرا به جایی برای زندگی بفرست، که برف، جز لاینفک آسمانش باشد.خداوندگارا، محبت کن امسال همراه برفت، آزادی برایمان بفرست...خدای رنگین کمان... + ^_^ جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ ^_^ 19:59 ^_^ طراح کوچولو خاطرات خانم طراح...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات خانم طراح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barf-story بازدید : 56 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:43

روز گذشته، به دنبال دستگاه پیکسل زن بودم. از همکاری که برای اولین بار، پیش او در این شهر کار کرده بودم، کمک خواستم. مرد مهاجرت کرده بود. اما وسایلش مهاجرت نکرده بودند...مرد با خواهرش هماهنگ کرده بود. و من خودم را در عجله ای ترین حالت ممکن میدیدم. محل کارم سابقم همانجا بود. کنار مغازه ی مرد خانه مرد بود و غیر ممکن بود من از کنار این خانه و این مغازه رد شوم و دچار نوعی درد روحی نشوم. اسمش را دلتنگی بگذارم؟ نمیدانم.روز اول را شاید به خاطر نداشته باشم. اما روز آخر را خوب خاطرم هست. آدمیزاد کدام خاطراتش را از اول تا به آخر به بند بند مغزش بند میکند؟ نمیدانم.قبل داخل شدن، رفته بودم داخل مغازه ی اقای بندگی. روبروی محل کار سابقم بود. قبلا مردی آنجا بود که شیطنت از او میبارید و دیروز من دو پسر جوان را دیدم و انگار مکان ثابت بود و جو عوض شده بود. از او متر گرفتم.خواهر مرد-شاید هم همسر برادر – در را به رویم باز کرد. من ازین خانه همیشه درب بلندش را میدیدم. خانه به همان تمیزی همیشگی بود که در ذهنم ساخته بودم. وارد پارکینگ شدیم. زن صورت گردی داشت. با چشمانی شبیه عروسک، براق. ارام بود و با چادری که دور خودش پیچیده بود، با مهربانی مرا هدایت میکرد. پارکینگ خالی نبود. اما صدای دمپایی زن، میپیچید.و من با حجمی از وسایل روبرو شدم. از حجم گرد پرخاک گوشه ی حیاط پرسیدم کل آن مغازه ای تو؟و خودش بود. خود خودش. فکر میکردم یادم نمانده باشد هر چیزی کجا بود. اما چشم م میدید و یادم می افتاد. روی کشو ها نوشته بود: پلاستیک، کاغذ...وای من! من حتی نوع پلاستیک داخل دفتر را هم یادم بود. کاتر و تیغ زن سنگین را جابجا کردم. بعد هم پلاتر را کمی جابجا کردم. زن هم همراهم داشت میگشت. پشت پلاتر میز بود. روی میز هم پلاست خاطرات خانم طراح...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات خانم طراح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barf-story بازدید : 54 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:43

چند شبه زمان خوابم به هم ریخته. و خب واقعا روی اعصابم فشار میاره. یه مشتری ای اومد، حدودا سی سال سن. و شیرازی بود. از روی لهجه ش میفهمیدم.بعد تراکت میخواست. و بنر و سردر مغازه.هر باربا هر تعریف، قیمتی از زندگی ش رو برام میگفت. و خب من همیشه در سکوت گوشش میدادم. اصولا فهمیدم بیشتر ادم ها احتیاج دارن کا تو بشنوی شون. راهکار رو خودشون هم بلدن!خلاصه دفعه بعد که اومد، با یه اقایی اومد. من نمیدونم چه رابطه ای باهاش داشت. خودش میگفت همسرمه. اما یه حسی به من می‌گفت همسرش نیست.دوس پسرشه. و همون حس هم بهم میگفت به توچه؟ سرت ب کارت باشه.خانم شیرازی با اون عاقا ک میومدن، هی جلوی من همدیگرو ماچ میکردن. هی قربون صدقه هم میرفتن. میرفت روی پای اقاعه می‌نشست و من برای اولین بار بود همچی چیزی میدیدم و شوک بودم حقیقتش. با این که اصلا تعارف ندارم با کسی. اما نمیدونستم چطور بگم بهش که من واقعا ازین کار، تو محیط کار خجل میشم. چیزی نگفتم. فقط تو دلم میگفتم خدایا دیگه پسره نیاد لطفا!بعد که یکم فکر کردم، دیدم من واقعا صحنه های دعوا رو بیش از صحنه های عاشقانه دیدم راستشو بخواین!!و خب گفتم جانا خانماین باگ خلقت خودته! عشق بازی اونا به خودشون مربوطه. منتها تو چشمت اشباع نیست.چرا این ایده به ذهنم رسید؟چون یه فیلم داشتم میدیدم. مرده وسط پارک، زنه رو بوسید. خیلی معمولی!داشتم فک‌میکردم این صحنه اگه ایران بود، همه با هین وهون و نچ نچ کوفت طرف می‌کردند!ما ملت اشباع نشده ای شدیم..عشق ندیدیم...با این موضوع هم کنار اومدم. گفتم به تو چه.دوهفته این خانم هی رفت و هی اومد. هی گفت میشه خط همراه اول اگه دارید بهم بدین؟ مجانی ش کردم.و خب با یه عالمه اما واگر بالاخره دادم. اون مجبورم نکرد. و خب در معنای کامل و واقعی خاطرات خانم طراح...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات خانم طراح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barf-story بازدید : 56 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 14:43